کاش دنیا،همان ذوق کودکانه بود.

 

بادبادکی که به هوا می فرستادیم،یا همان خانه گلی که گوشه ی باغچه می ساختیم

کاش دنیا ،همان ناخنک زدن های ناگهانی به کتلت های مامان بود ،که بعدش مامان لبخند روی لبش می نشست.

کاش دنیا،همان سگرمه های بابا بود، که وقتی اذیت میکردیم ،توی هم می رفت.

اما دنیاچیز دیگری بود

دنیا،همان روغنی بود،که روی زمین ریخت ودیگرجمع نشد

دنیا همان نمایشی بود،که تراژدی سبکش بود

جایی که خیلی هاان قدراشکشان درآمد که چشمه اش خشک شد

امادنیاکارگردان خوبی داشت 

کارگردان همه فن حریفی،که نامش خداست 

وقتی بزرگ میشوی دلت برای ذوق کودکی تنگ می شود. 

دلت برای اینکه ،ازجرزدیوارهم بخندی تنگ می شود

ودلت برای خیلی چیزهای دیگر که رنگ سادگی داشت تنگ می شود.

دلت می گیردازادمها،آدمهایی که کارگردان رانمی بینند.

روزی می آید

که به دغدغه ها،می خندی 

به نمایش ها

آن موقعی که پرده کنار می رود وتوکارگردان رامی بینی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها